NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
احساس میکنم آدمهایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یکجورهایی دوست داشتنیترند. *سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلبهای بسیجی بود که به اهواز و هفتتپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخمهایش را درمان میکرد، تا سرانجام در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد. سربهزیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا میکردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. میگفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد. سر زدن به خانوادههای کمبضاعت و بیبضاعت جزء برنامههای ثابت هفتگیاش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمیشد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که میشدی ذکر «یا زهرا» از لبش میشنیدی که یکریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهلبیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهلبیت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش میگرفت، مراسم راه میانداخت و میخواند. اغلب هم شعرهای خودش را میخواند: ای کاش شور جنگ در ما کم نمیشد بیتالزهرا، مسجد جامع، امامزاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد. *همسرش میگفت: یک بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است که همسرت «سید» است. اکثر خواستگارهای من سید نبودند. یکی دو ماه بعد از آن خواب بود که آقا مجتبی با یک سکة یک تومانی و یک جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز میکنم، اگر خوب آمد با هم حرف میزنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشترکمان آغاز شد. *دیماه برای او ماه سرنوشتها بود، هر سال از اول تا یازدهم دیماه ناراحتی و بیماریاش شدت میگرفت. وقتی میگرن عصبیاش شروع میشد، مسکن میخورد، اما درد تسکین نمییافت. پتو به دور سرش میپیچید و از درد فریاد میزد. دائم از اهل خانه معذرت میخواست و میگفت مجبورم فریاد بزنم. *روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. میخواستم از محل کارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دکتر ببرم. موافقت نکرد. گفت تو و زهرا بروید من با یکی از رفقا میروم دکتر. دیدم که غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پروندهام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است. *یک هفته در بیهوشی کامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد کشید، خیلی زیاد. در وصیتنامهاش دربارة نماز اول وقت توصیه کرده بود و معرفت به قرآن کریم: «سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچههای منزلتان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بستهاند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید. *علمدار یک دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشک چشم خودش که به اشک چشم خیلی از دوستانش هم متبرک بود. وصیت کرده بود قبل از اینکه جنازه را در قبر بگذارند، یک نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. میگفت از شب اول قبر میترسم و دلم میخواهم اجداد پاکم به دادم برسند. *یازدهم دیماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت کنندة مجتبی تا بهشت، یکصدا فریاد میزدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة کوچک زهرا علمدار، که میدید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعیاش را در آسمانها جشن میگیرند. [ دوشنبه 89/10/13 ] [ 1:0 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|